امتیاز کاربران

Star InactiveStar InactiveStar InactiveStar InactiveStar Inactive

برخی مواقع در محیط کار یا زندگی به دلیل عادت به اطرافیان از توانائیها ، نقاط قوت و دلسوزیهای آنها غافل می شویم .

معمولا در اینگونه مواقع توانائیها و فعالیتهای افراد جدید بیش از حد به چشم می آیند، حاضریم به ایشان پاداشهای بیشتری پرداخت کنیم و آنها را در اولویت قرار دهیم .

در حالیکه این افراد هنوز خود را ثابت نکرده اند، مقاصدشان بطور کامل شفاف نشده است و میزان تعهد و پایبندیشان در تیم مشخص نشده است.

معمولا به تجربه هم ثابت شده است که اینگونه افراد کمترین پایبندی به تیم را دارند.

به هر حال به یاد این ضرب المثل بسیار قوی افتادم که "مرغ همسایه غاز است"

اتفاقا ممکن است ما در اطرافمان به قول جناب آقای عظیمی پور " قهرمانان خاموشی " داریم که از آنها غافلیم درحالیکه در جای دیگر حاضرند بیش از آنچه ما ارزش می دهیم، برای ایشان و توانائیهایشان اولویت قائل شوند.

1 1 1 1 1 1 1 1 1 1 امتیاز 0.00 (0 نظر)

امتیاز کاربران

Star InactiveStar InactiveStar InactiveStar InactiveStar Inactive

1 1 1 1 1 1 1 1 1 1 امتیاز 0.00 (0 نظر)

امتیاز کاربران

Star InactiveStar InactiveStar InactiveStar InactiveStar Inactive

هر یک از ما بزی داریم این چنین

روزگاری مرید و مرشدی خردمند در سفر بودند.

در یكی از سفر هایشان در بیابانی گم شدند و تا آمدند راهی پیدا كنند شب فرا رسید. ناگهان از دور نوری دیدند و با شتاب سمت آن رفتند. دیدند زنی در چادر محقری با چند فرزند خود زندگی می كند. آنها آن شب را مهمان او شدند.و او نیز از شیر تنها بزی كه داشت به آنها داد تا گرسنگی راه بدر كنند.روز بعد مرید و مرشد از زن تشكر كردند و به راه خود ادامه دادند. در مسیر، مرید همواره در فكر آن زن بود و این كه چگونه فقط با یك بز زندگی می‌گذرانند و ای كاش قادر بودند به آن زن كمك می كردند، تا این كه به مرشد خود قضیه را گفت. مرشد فرزانه پس از اندكی تأمل پاسخ داد: «اگر واقعاً می‌خواهی به آنها كمك كنی برگرد و بزشان را بكش!

«مرید ابتدا بسیار متعجب شد، ولی از آن جا كه به مرشد خود ایمان داشت چیزی نگفت و برگشت و شبانه بز را در تاریكی كشت و از آن جا دور شد. .... سال های سال گذشت و مرید همواره در این فكر بود كه بر سر آن زن و بجه هایش چه آمد.

روزی از روزها مرید و مرشد قصه ما وارد شهری زیبا شدند كه از نظر تجاری نگین آن منطقه بود. سراغ تاجر بزرگ شهر را گرفتند و مردم آن ها را به قصری در داخل شهر راهنمایی كردند.

صاحب قصر زنی بود با لباس های بسیار مجلل و خدم و حشم فراوان كه طبق عادتش به گرمی از مسافرین استقبال و پذیرایی كرد، و دستور داد به آن ها لباس جدید داده و اسباب راحتی و استراحت فراهم كنند.

پس از استراحت آن ها نزد زن رفتند تا از رازهای موفقیت وی جویا شوند. زن نیز چون آنها را مرید و مرشدی فرزانه یافت، پذیرفت و شرح حال خود این گونه بیان نمود:

سال های بسیار پیش من شوهرم را از دست دادم و با چند فرزندم و تنها بزی كه داشتیم زندگی سپری می كردیم. یك روز صبح دیدیم كه بزمان مرده و دیگر هیچ نداریم. ابتدا بسیار اندوهگین شدیم، ولی پس از مدتی مجبور شدیم برای گذران زندگی با فرزندانم هر كدام به كاری روی آوریم. ابتدا بسیار سخت بود، ولی كم كم هر كدام از فرزندانم موفقیت هایی در كارشان كسب كردند. فرزند بزرگترم زمین زراعی مستعدی در آن نزدیكی یافت. فرزند دیگرم معدنی از فلزات گرانبها پیدا كرد و دیگری با قبایل اطراف شروع به داد و ستد نمود. پس از مدتی با آن ثروت شهری را بنا نهادیم و حال در كنار هم زندگی می كنیم. مرید كه پی به راز مسئله برده بود از خوشحالی اشك در چشمانش حلقه زده بود ....

نتیجه:

هر یك از ما بزی داریم كه اكتفا به آن مانع رشدمان است، و باید برای رسیدن به موفقیت و موقعیت بهتر آن را فدا كنیم. ... (هیچ چیز غیر ممكن نیست!)

1 1 1 1 1 1 1 1 1 1 امتیاز 2.75 (2 نظر)

امتیاز کاربران

Star InactiveStar InactiveStar InactiveStar InactiveStar Inactive

شب و تاریکی ، حتی به بلندای یلدا به صبح و سپیده می رسند، تا امید و نشاط جان تازه ای بگیرند و طرحی نو دراندازند.

شب تکریم بزرگان و پاسداری مهر مبارک باد.

 

1 1 1 1 1 1 1 1 1 1 امتیاز 0.00 (0 نظر)

امتیاز کاربران

Star InactiveStar InactiveStar InactiveStar InactiveStar Inactive

سرهنگ ساندرس یک روز در منزل نشسته بود در این میان نوه اش آمد و گفت: بابابزرگ این ماه برایم یک دوچرخه میخری؟
او نوه اش را خیلی دوست می داشت، گفت:
حتماً عزیزم، حساب کرد ماهی ۵۰۰ دلار حقوق بازنشستگی میگیرم و حتی در مخارج خانه هم می مانم.
شروع کرد به خواندن کتاب های موفقیت.
در یکی از بندهای یک کتاب نوشته بود: قابلیت هایتان را روی کاغذ بنویسید. او شروع کرد به نوشتن.
دوباره نوه اش آمد و گفت: بابا بزرگ داری چه کار می کنی؟
پدربزرگ گفت: دارم کارهایی که بلدم را مینویسم. پسرک گفت: بابابزرگ بنویس مرغ های خوشمزه درست می کنی. درست بود.
پیرمرد پودرهایی را درست می کرد که وقتی به مرغ ها میزد مزه مرغ ها شگفت انگیز می شد.
او راهش را پیدا کرد. پودر مرغ را برای فروش نزد اولین رستوران برد اما صاحب آنجا قبول نکرد، دومین رستوران نه، سومین رستوران نه، او به ۶۲۳ رستوران مراجعه کرد و ششصدوبیست و چهارمین رستوران حاضر شد از پودر مرغ استفاده کند.
امروز کارخانه پودر مرغ کنتاکی در ۱۲۴ کشور دنیا نمایندگی دارد و اگر در آمریکا کسی بخواهد عکس سرهنگ ساندرس و پودر مرغ کنتاکی را جلوی در رستورانش بزند، باید ۵۰ هزار دلار به این شرکت پرداخت کند.

1 1 1 1 1 1 1 1 1 1 امتیاز 0.00 (0 نظر)

مطالب تصادفی

کتاب اصول مدیریت ریسک و بیمه

04-05-1396

کتاب اصول مدیریت ریسک و بیمه

صنعت بیمه کشور در سال­ های گذشته با رشد چشمگیری همراه بوده و همواره خلا منابع آموزشی معتبر برگرفته از کتب جهانی به عنوان چالش توسعه ­ای در مراکز آموزشی...

ادامه

سه پرسش سقراط

24-05-1391

زمانی که شایعه ای را می شنوید و قصد انتقال آن به دیگری را دارید بحث کوتاه فلسفی زیر را در ذهن خود مرور کنید: در یونان باستان سقراط به...

ادامه

مدیران کوچک

07-03-1391

حتما این مطلب را شنیده یا خوانده اید که اگر بدنبال خراب کردن کاری هستید و یا می خواهید امور سازمان یا واحدی را در سازمان با مشکل مواجه کنید؛...

ادامه
Go to top